از این که نگاه مهربونتون نوشته های ما رو دنبال میکنه سپاسگزاریم.
ما در این وبلاگ قصد داریم نکته,جملات ,اصطلاح....در حیطه زبان به نمایش بگذاریم.حضور گرم و تاثیر نظرات ارزشمند شما انگیزه و تلاش ما رو جند برابر میکنه.منتظر همراهی شما هستیم.
با تشکر:نویسندگان وبلاگ
She was waiting for a bus in the corner of the street.a bike came toward her and the rider snapped her purse.she fell down and he fled, when the thief went far enough from the place oftheft,unworriedlyopened the purse. He was surprised,because he found nothing in it except some coins,some bus-ticket,and a bag full of drugs.
He also found a letter in the bag,and read it:(dear sister,I have found these drugs with difficulties .i borrowed money to buy them. As I told you by telephone, I will be the middle watch. I put these drugs in watch – room.please deliverthem to mother , as soon as possible. I don’twant her to have an awful ending like father had.your brother )
The thief drived his bike quickly to her place of theft.he searched the place much,but didn’t find the owner of the purse……
That was his last theft
کنار خیابان منتظر رسیدن اتوبوس بود موتور سواری نزدیک شد و ناگهان در یک لحظه کیفش را کشید.دختر به زمین افتاد و کیف قاپ گریخت
دزد وقتی از محل سرقت خیلی دور شد با خیالی اسوده در کیف را باز کرد . تعجب کرد بجز کمی پول خرد و چند بلیط اتوبوس و کیسه پر از داروچیزی نیافت داخل کیسه ی دارو نامه ای بود:( خواهر جان این داروهارا به سختی تهیه کردم پولش را قرض گرفتم همانطور که تلفنی گفتم امشب نگهبانمانها را در اتاق افسر نگهبان می گذارم. خواهش می کنم هر چه زودتر داروها را به مامان برسان نمی خواهم مامان هم به سرنوشت بابا دچار بشه.برادرت)
دزد با عجله به محل سرقت برگشت اما هر چه گشت صاحب کیف را پیدا نکرد
he began to train the colt for horsemanship. Per chance it became a swift bay horse and a champion in several horse-racing. But latly it became old and turned to a beast of burden.
Few days ago, when the horse was carrying provenders , its foot slipped and the creature fell down the mountain. Its hand’s bone and few ribs fractured. The owner tried to lift it up ,but he couldenot . He held out no hope of saving the horse. He sat there for many hours and touched its neck gently, he remembered the days of championship and the cheerful neighing. His tear-drops fell on horse ,s dark mane
It was dark when he got up . the loyal horse which its fractured bon had been out of its hand would look at its owner with wide eyes, with out groaning. A fire broke out the silence. By the way, why the horses won’t cry
از کرگی برای سوارکاری تربیتش کرد اتفاقا اسب کهر تند و تیزی شده بود و چند بار سوارکارش را به مقام قهرمانی رساند . اما این اواخر دیگر پیر شده و فقط بار کشی میکرد.چند روز پیش در راه حمل علوفه سنگی از زیر پای اسب لغزید و از کوه پرت شد. استخوان یک دست و دنده اش شکستند. صاحبش هر چه تلاش کرد نتوانست اسب را از زمین بلند کند. امیدی به نجاتش نداشت ساعت ها کنار اسب نشست و گردنش را نوازش کرد. به یاد روزهای قهرمانی وشادی شیهه های پیروزی افتاد دانه های درشت اشک اش با یال های سیاه اسب در هم امیخت.
هوا کاملا تاریک شده بود که از پیش اسب بلند شد. اسب وفادار که استخوان شکسته دست براق و خون الودش بیرون زده بود بی هیچ ناله ای با چشمان گشاد صاحب مهربانش را نگاه میکرد .
۱- “دست گلت درد نکنه!” – ” اخه چرا منو تو این موقعیت قرار میدین”
حتما شنیدین کسی یه کاری رواشتباه انجام میده یا یه سوتی میده یا … ، به کنایه میگیم:
“خسته نباشی!” یا به قول اینفیلمه “دست گلت درد نکنه”.
تو انگلیسی هم می تونین برای این مفهوم از nice move یاway to go استفاده کنین.
مثال: way to go Kim! Now we’ll have to start all over again
” دستگلت درد نکنه کیم! حالا مجبور میشیم که دوباره از اول شروع کنیم”
مثال:
A: oh sh!t! I’ve left my wallet at home
B: nicemove!
A: لعنتی! کیف پولمو تو خونه جا گذاشتم.
B: خسته نباشی!
و اما در مورد عبارت دوم. “اخه چرا منو تو این موقعیتقرار میدین”
اوردن “اخه” نشونه ی حیرت و تعجب گوینده اس که بهترین معادلش on earthـه. برای “موقعیت” تو انگلیسی کلی واژه هست اما منظور از “موقعیت” تو این جمله ، “موقعیتبده” یا اصطلاحا “تنگنا”.
به نظر من spot می تونه بهترین و محاوره ای ترین واژه باشه. البته از bind هم می تونین استفاده کنین. خود spot به تنهایی به موقعیت بد یا دشوار گفته میشه. البته با اوردنصفت های مختلف می تونین بهتر بیان کنین که منظورتون از موقعیت بد دقیقا چه جور موقعیتیه یا تا چهاندازه بد.
Spot or bind: a difficult situation
پس: “why on earth are you putting me in the/this spot”
* راستی ما یهput on the spot هم داریم که تقریبا به همین معنیه و اما دقیق ترش یعنی “قرار دادن کسی تو موقعیت دشوار (با پرسیدن سوال های سخت و دشوار یاسوال های خصوصی یا شخصی تو جمع یا درخواست انجام کاری از اونها)”
مثال: the interviewer’s questions really puthim on the spot
۲- وقتی میگیم که مثلا “موندم چیکار کنم” یعنی سر درگمم که چیکار کنم یا حیرون موندمکه چیکار کنم. برای “موندن” بهترین و دقیق ترین معادل “be at a loss” ـه که قبلا کمی در موردش نوشته بودم.
مثال: I’mat my wits end. I’m at a loss what to do.
“من یکی رسیدم ته خط . موندم که چیکار کنم”
- be at one’s witsend همون “ته خط رسیدن – به بن بست خوردن”
مثال: Police were at a loss to explain the reason for the boy’s death
An Amish boy and his father were in a mall. They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.
The boy asked, “What is this, Father?” The father (never having seen an elevator) responded, “Son, I have never seen anything like this in my life, I don’t know what it is.”
While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.
The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.
They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.
Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.
The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, “Go get your mother.
پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یک فروشگاهی شدندتقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای که می تونست از هم باز بشه
و دوباره بسته بشه.پسر می پرسه این چیه.پدر که هرگزچنین چیزی را ندیده بود جواب داد :پسر من هرگز چنین
چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.در حالی که داشتند با شگفتی
تماشا می کردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرک حرکت کرد و
کلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه کوچیک
در بسته شد و پسر وپدر دیدند که شماره های کوچکی بالای لامپ هابه ترتیب
روشن میشن.آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسیدبعد شماره ها
بالعکس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر ۲۴ساله خوشگل بوراز اون اومد بیرون . پدر در حالیکه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت :برو مادرت بیار
این جمله با کلمه ای یک حرفی آغاز می شود کلمه دوم ۲ حرفی است کلمه سوم ۳ حرفی......و تا بیستمین کلمه که بیست حرف است.
not know where family doctors acquired illegibly perplexing handwriting nevertheless extraordinary pharmaceutical intellectuality counterbalancing indecipherability transcendentalizes intercommunications incomprehensibleness
ترجمه این جمله:
نمیدانم این دکتر های خانوادکی این دست خط های گیج کنننده را از کجا می آورند.با این حال سواد پزشکی آنها غیر قابل کشف بودن این دست خط ها را جبران کرده و بر غیرقابل کشف بودن آنها (دست خط) برتری می جوید.
Life is like a tiding ocean which carries the boats of our lives to the shores of our goals if is it quiet today, it will be stormy tomorrow, thus make the best of it when this ocean is quiet
روزگار همچون دریایی است که کشتی زندگی ما بر روی ان به طرف ساحل مقصودمی رود این دریای بزرگ دائم در جزرومد است اگر امروز ارام باشد مسلما فردا طوفانیست بنابراین وقتی ارام است فرصت را غنیمت شمرید
If we cannot love the person whom we see .... how can we love god , whom we cannot see? ( mother terasa )
اگر ما نتوانیم به کسانی که می بینیم عشق بورزیم ... چگونه می توانیم ب خدا عشق بورزیم که نمی توانیم ببینیم؟ ( مادر تراسا )
Begin the day with a light heart. Let all your worries be swept aside at night. Smile a moment and thank God, for every moment He cares for you all the way.
روزت را با قلبی روشن آغاز کن. بگذار تمام نگرانیهایت گوشه ای از شب بمانند. برای لحظه ای بخند و خدا را شکر کن ، برای تمام لحظات که در تمام مسیرها مراقبت بوده.
Can u close ur eyes for a minute please!!!
THANK U.
Did u see how dark it is???
This is my life without U.
میتونی چشماتو برای یک دقیقه ببندی لطفا!!!
متشکرم.
دیدی چقدر تاریک شد؟!!
این زندگی من بدون توست
When the egg breaks by an external power,a life ends.when an egg breaks by an internal power,a life begins.great changes always begin with that internal power.
وقتی یک تخم مرغ با یک نیروی خارجی میشکند یک زندگی تمام میشود ، وقتی همان تخم مرغ با یک نیروی داخلی شکسته میشود زندگی آغاز میشود. تغییرات بزرگ همیشه با یک نیروی داخلی آغاز میشود.
True friends are like morning ,you can't have them whole day .., But can be sure they'll be there when you wake up Today ,Tomorrow & forever...
دوستان حقیقی مثل صبح هستند ، تو نمی توانی برای همه روز آنها را داشته باشی ، اما میتوانی مطمئن باشی آنها پیش تو خواهند بود وقتی که " امروز ، فردا و برای همیشه" از خواب بیدار میشوی.
The path that leads to happiness is so narrow that two can not walk on it unless they become one.
مسیری که تورا به سوی خوشبختی هدایت میکند خیلی باریک است بطوری که 2 نفر نمی توانند باهم روی آن راه بروند مگر اینکه هردو یکی شوند
To laugh until it hurts your stomach آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
To find mails by the thousands when you return from a vacation. بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
To go for a vacation to some pretty place. برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
To listen to your favorite song in the radio. به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
To go to bed and to listen while it rains outside. به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
To leave the Shower and find that the towel is warm از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !
To clear your last exam. آخرین امتحانت رو پاس کنی
To receive a call from someone, you don't see a lot, but you want to. کسی که معمولا زیاد نمیبینیش ولی دلت میخواد ببینیش بهت تلفن کنه
To find money in a pant that you haven't used since last year. توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمیکردی پول پیدا کنی
To laugh at yourself looking at mirror, making faces. برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!
Calls at midnight that last for hours. تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
To laugh without a reason. بدون دلیل بخندی
To accidentally hear somebody say something good about you. بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف میکنه
To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours. از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم میتونی بخوابی !
To hear a song that makes you remember a special person. آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما مییاره
To be part of a team. عضو یک تیم باشی
To watch the sunset from the hill top. از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
To make new friends. دوستای جدید پیدا کنی
To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person. وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !
To pass time with your best friends. لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
To see people that you like, feeling happy کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
See an old friend again and to feel that the things have not changed. یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده
To take an evening walk along the beach. عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
To have somebody tell you that he/she loves you. یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره
remembering stupid things done with stupid friends. To laugh .......laugh. ........and laugh ...... یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ....... باز هم بخندی
These are the best moments of life.... اینها بهترین لحظههای زندگی هستند
Let us learn to cherish them. قدرشون روبدونیم
"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed" زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد
A man checked into a hotel. There was a computer in his room* so he decided to send an e-mail to his wife. However* he accidentally typed a wrong e-mail address* and without realizing his error he sent the e-mail. Meanwhile….Somewhere in Houston * a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail* expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message* she fainted. The widow’s son rushed into the room* found his mother on the floor* and saw the computer screen which read: To: My Loving Wife Subject: I’ve Reached Date: 2 May 2006 I know you’re surprised to hear from me. They have computers here* and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW! Your loving hubby.
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد. با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند: به: همسر دوست داشتنی ام موضوع: من رسیدم تاریخ: دوم می 2006 میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا....
A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane
یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند.
The lawyer asks her to play a game.
وکیل پیشنهاد یک بازی را بهش داد.
If he asked her a question that she didn't know the answer to, she would have to pay him five dollars; And every time the blonde asked the lawyer a question that he didn't know the answer to, the lawyer had to pay the blonde 50 dollars.
چنانچه وکیل از خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 5 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 50 دلار بپردازد.
So the lawyer asked the blonde his first question, "What is the distance between the Earth and the nearest star?" Without a word the blonde pays the lawyer five dollars.
سپس وکیل اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین ستاره چقدر است؟ " خانم بی تامل 5 دلار به وکیل پرداخت.
The blonde then asks him, "What goes up a hill with four legs and down a hill with three?" The lawyer thinks about it, but finally gives up and pays the blonde 50 dollars
سپس خانم از وکیل پرسید" آن چیست که با چهار پا از تپه بالا می رود و با سه پا به پایین باز می گردد؟" وکیل در این باره فکر کرد اما در انتها تسلیم شده و 50 دلار به خانم پرداخت. سپس از او پرسید که جواب چی بوده و خانم بی معطلی 5 دلار به او پرداخت کرد!!!!
There was a one hour interview on CNBC with Warren Buffet, the second richest man who has donated $31 billion to charity
مصاحبه ای بود در شبكه سی ان بی سی با آقای وارنر بافیت، دومین مرد ثروتمند دنیا كه مبلغ 31 بیلیون دلار به موسسه خیریه بخشیده بود.
Here are some very interesting aspects of his life:
در اینجا برخی از جلوه های جالب زندگی وی بیان شده:
1. He bought his first share of stock at age 11 and he now regrets that he started too late!
1- او اولین سهامش را در 11 سالگی خرید و هم اكنون از اینكه دیر شروع كرده ابراز پشیمانی می نماید!
2- او از درآمد مربوط به شغل توزیع روزنامه ها، یك مزرعه كوچك در سن 14 سالگی خرید.
3. He still lives in the same, small 3-bedroom house in midtown Omaha , that he bought after he got married 50 years ago. He says that he has everything he needs in that house. His house does not have a wall or a fence.
3- او هنوز در همان خانه كوچك 3 اتاق خوابه واقع در مركز شهر اوماها زندگی می كند كه 50 سال قبل پس از ازدواج آنرا خرید. او می گوید هر آنچه كه نیازمند آن می باشد، درآن خانه وجود دارد. خانه اش فاقد هرگونه دیوار یا حصاری می باشد.
4. He drives his own car everywhere and does not have a driver or security people around him.
4- او همواره خودش اتومبیل شخصی خود را می راند و هیچ راننده یا محافظ شخصی ندارد.
5. He never travels by private jet, although he owns the world's largest private jet company.
5- او هرگز بوسیله جت شخصی سفر نمی كند هرچند كه مالك بزرگترین شركت جت شخصی دنیا می باشد.
6. His company, Berkshire Hathaway, owns 63 companies.He writes only one letter each year to the CEOs of these ompanies, giving them goals for the year. He never holds meetings or calls them on a regular basis. He has given his CEO's only two rules.
6- شركت وی به نام بركشایر هات وی، مشتمل بر 63 شركت می باشد. او هرساله تنها یك نامه به مدیران اجرائی این شركتها می نویسد و اهداف آن سال را به ایشان ابلاغ می نماید. او هرگز جلسات یا مكالمات تلفنی را بر مبنای یك شیوه قاعده مند برگزار نمی نماید. او به مدیران اجرائی خود 2 اصل آموخته است:
Rule number 1: Do not lose any of your shareholder's money.
اصل اول: هرگز ذره ای از پول سهامداران خود را هدر ندهید.
Rule number 2: Do not forget rule number 1.
اصل دوم: اصل اول را فراموش نكنید.
7. He does not socialize with the high society crowd. His pastimeafter he gets home is to make himself some popcorn and watch television.
7- او به كارهای اجتماعی شلوغ تمایلی ندارد. سرگرمی او پس از بازگشتن به منزل، درست كردن مقداری ذرت بوداده (پاپكورن) و تماشای تلویزیون می باشد.
8. Bill Gates, the world's richest man, met him for the first time only 5 years ago. Bill Gates did not think he had anything in common with Warren Buffet. So, he had scheduled his meeting only for half hour. But when Gates met him, the meeting lasted for ten hours and Bill Gates became a devotee of Warren Buffet.
8- تنها 5 سال پیش بود كه بیل گیتس، ثروتمندترین مرد دنیا، او را برای اولین بار ملاقات نمود. بیل گیتس فكر نمی كرد وجه مشتركی با وارنر بافیت داشته باشد. به همین دلیل او ملاقاتش را تنها برای نیم ساعت برنامه ریزی نموده بود. اما هنگامی كه بیل گیتس او را ملاقات نمود، ملاقات آنها به مدت 10 ساعت به طول انجامید و بیل گیتس یكی از شیفتگان وارنر بافیت شده بود.
9. Warren Buffet does not carry a cell phone, nor has a omputer on his desk. His advice to young people: 'Stay away from credit cards and invest in yourself and remember:
9- وارنر بافیت نه با خودش تلفن همراه حمل می كند و نه كامپیوتری بر روی میزكارش دارد. توصیه اش به جوانان اینست كه: از كارتهای اعتباری دوری نموده و به خود متكی بوده و بخاطر داشته باشند كه:
A. Money doesn't create man, but it is the man who created money.
الف) پول انسان را نمی سازد، بلكه انسان است كه پول را ساخته.
B. Live your life as simple as you are.
ب) تا حد امكان ساده زندگی كنید.
C. Don't do what others say. Just listen to them, but do what makes you feel good.
ج) آنچه كه دیگران می گویند انجام ندهید. تنها به آنها گوش فرا دهید و فقط آن چیزی را انجام دهید كه احساس خوبی را به شما عرضه می كند.
D. Don't go on brand name. Wear those things in which you feel comfortable.
د) بدنبال ماركهای معروف نباشد. آن چیزهائی را بپوشید كه به شما احساس راحتی دست میدهد.
E. Don't waste your money on unnecessary things. Spend on those who really are in need.
ه) پول خود را بخاطر چیزهای غیر ضروری هدر ندهید. تنها بخاطر چیزهائی خرج كنید كه واقعا به آنها نیاز دارید.
F. After all, it's your life. Why give others the chance to rule your life?'
و) نكته آخر اینكه، این زندگی شماست. چرا به دیگران این فرصت را می دهید كه برای زندگیتان تعیین تكلیف نمایند؟
So you would like to interview me پس می خواهی با من گفتگو کنی؟
I said If you have the time گفتم اگر وقت داشته باشید
God smiled خدا لبخند زد!
My time is eternity وقت من ابدی است
I dreamed I had an interview with god خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم
God asked خدا گفت
So you would like to interview me پس می خواهی با من گفتگو کنی؟
I said If you have the time گفتم اگر وقت داشته باشید
God smiled خدا لبخند زد!
My time is eternity وقت من ابدی است
What questions do you have in mind for me چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟
What surprises you most about human kind چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
God answered خدا پاسخ داد :
That they get bored with child hood این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
They rush to grow up and then عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد
long to be children again حسرت دوران کودکی را می خورند
That they lose their health to make money اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند
and then و بعد
lose their money to restore their health پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند
That by thinking anxiously about the future اینکه با نگرانی نسبت به آینده
They forget the present زمان حال را فراموش می کنند
such that they live in nether the present آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند
And not the future نه در آینده
That they live as if they will never die این که چنان زندگی می کنند که گویی ، نخواهند مرد
and die as if they had never lived و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند
God's hand took mine and خداوند دستهای مرا در دست گرفت
we were silent for a while و مدتی هر دو ساکت ماندیم
And then I asked بعد پرسیدم
As the creator of people به عنوان خالق انسانها
What are some of life lessons you want them to learn می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند ؟
God replied with a smile خداوند با لبخند پاسخ داد :
To learn they can not make any one love them یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود كرد
but they can do is let themselves be loved اما می توان محبوب دیگران شد
To learn that it is not good to compare themselves to others یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
To learn that a rich person is not one who has the most یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
but is one who needs the least بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم
and it takes many years to heal them ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
To learn to forgive by practicing for giveness با بخشیدن بخشش یاد بگیرند
T o learn that there are persons who love them dearly یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
But simly do not know how to express or show their feelings اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند
To learn that two people can look at the same thing یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند
and see it differently اما آن را متفاوت ببینند
To learn that it is not always enough that they be forgiven by others یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
The must forgive themselves بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
And to learn that I am here و یاد بگیرند که من اینجا هستم
Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, “Why are you late today, Peter
“My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons,” Peter answered
?”"To the headmaster?” his mother said. “Why did she send you to him
“Because she asked a question in the class; Peter said, “and none of the children gave her the answer except me.”
His mother was angry. “But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn”t she send all the other stupid children?” she asked Peter
پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون میرفت. او همیشه پیاده به آن جا میرفت و بر میگشت، و همیشه به موقع برمیگشت، اما جمعهی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود، و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟
پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد.
مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد.
مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیهی بچههای احمق رو نفرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟»
A group of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit
When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead
The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh
The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead
Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die He jumped even harder and finally made it out
When he got out, the other frogs said, “Did you not hear us?” The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time This story teaches two lessons
There is power of life and death in the tongue
An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day
A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them
So, be careful of what you say
گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند.
وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند.
دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند.
سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد.
قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.
او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟
قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند. این داستان دو درس به ما می آموزد: ۱- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.
۲- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.
During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt.
On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, “I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose.”
“Destiny will now reveal itself.”
He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious.
After the battle. a lieutenant remarked to the general, “No one can change destiny.”
“Quite right,” the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.
سرنوشت
در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.
در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:” سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد”.
“سرنوشت خود مشخص خواهد کرد”.
سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: “سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)”
ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:” کاملا حق با شماست”.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
kind friends
و آدرس
isotonic.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.